پدر همسرم رفت

۱۵ بهمن بود ک خواهرم زنگ زد و برا فردا شبش دعوتمون کرد پاگشا

شاید فک کنید بعد از سه سال دیگه چه پاگشایی و چرا الان یادش افتاده؟

والا هر سری دعوت کرد جور نشد بریم و یه سری هم پدر همسر رو هم قرار بود ببرن تهران برا آنژیو مغز

همسرم ب ولسطه ی کاری ک برا برادرش پیش اومد ساعت ۴ بعد از ظهر ۱۶ بهمن رفت شیراز (آباده) فک کن همه ی تدارک ها چیده شده و خواهر سنگ تموم گذاشت و من و همسر نتونستیم بریم و همسر رفت و من تنها خونه موندم ، آخ ک چقدر گریه کردم چقدر از مادر همسر ناراحت شدم چون برگشت گفت محمد الان دو هفته س خونه س و دعوت نکردن حالا که کار پیش اومده وقت دعوت کردنه؟ این حرفا برا ساعت حدودا یک بعد از ظهر بود ، با همسر خونشون بودیم و کمی همسر اصرار داشت پدرش حرکات پاشو بره تا از خشکی دربیاد و بتونه راه بره ولی بنده خدا همش اذیت میشد ب همسر هزار دفه گفتم ولش کن فشارش میره بالا و فشارش رو ۱۵ بود و قندش ۲۲۸ قرص هاشو بهش دادم و چند دور هم راه رفت و با همسر اومدیم خونه کمی تو زودپزمرغ درست کردم و ب همسر مرغ دادم و برا خودم اولویه ش کردم‌

خوش باور بودم ک شام قراره بریم خونه خواهر

ساعت ۳ و خورده بعد از ظهر بود ک مادرش زنگ زد و گفت بره دنبال کار برادرش و محمد رفت و من تا لحظه ی آخر منتظر شدم بگه بخاطر تو نمیرم ولی نگفت و رفت

تمام وقت رو گریه کردم و همش تصور میکردم خونه ی خواهر ک همه ی خواهرا و برادرها و مامان اینا هستن چه خبره تا ساعت ده و خورده بود ک برادر کوچیکه اومد دنبالم و رفتم خونه ی مامان اینا ( برادر کوچیکه سربازی میره و زود از مهمونی بلند شده بود ب همراه خواهر کوچیکه ک گغت از عصری اونجا بوده و خسته شده بوده ) ب همسر زنگ زدم ک برم کفت برو ولی ب عمه اینا خبر بدم ، رفتم دیدم عمه تو پذیرایی تنها دراز کشیده و تی وی هم رو دوربینه ، پدر همسر ک ظهر اونجا بودم اونم تو پذیرایی بود وقتی دیذم نیستش خوشحال شدم و ب عمه کفتم و رفتم ( پدر همسر معتقد بود ک وقتی پسرش خونه نیس من خونه رو نباید ول کنم برم ، برا همین وقتی دیدم نیس شاد شدم ک دیگه نمیبینه من دارم میرم و ناراحت نمیشه، این ناراحت شدنش برا اوایل ازدواجم بود ک یه بار مطرح کرد و دیگه ندیدم چیزی بهم بگه ولی خب دیگه برام ترس شده بود) ولی کاش بود و میدیدمش

رفتم خونه ی مامان اینا و طفلک خواهر از هممممه چی حتی ماست بورانیشم برام فرستاده بود با خواهر گفتیم و خندیدیم و کمی غذا خوردیم و بعدشم خواب

فرداشم از اینستا یه کت خریده بودم برا عقدر پسر عموی همسر ک قرار بود ۲۳ بهمن باشه ، ک کت بسیار بد دوخته شده بود و برده بودمش ک ببریم پیش خیاط و درستش کنه که خانم برادرم ک خودش خیاطه وقتی دیدش گفت نمیخواد ببری پیش خیاط و خودم درستش میکنم و مشغول شکافتن شدم ک دیدم همسر زنگ زد و گفت برو خونه ک پدرش حالش بد شده ، ته دلمم خبر بد میداد ولی گفتم حتما چیزی نیست با بابا و مامان رفتیم ک دیدیم بردنش بیمارستان رفتیم بیمارستان و خودمونو بهشون رسوندیم ک دیدیم تو سی تی اسکن هستن و منتظر نتیجه ش بودیم ک پدر همسر رو دیدم انگار خواب بود و خر و پف میکرد ک دکتر گفت خون ربزی مغزی کرده

بعدش جراح بهمون گفت ک هیچ علائم حیاتی نداره و باید عمل شه و ب احتمال ۵ درصد ب هوش میاد

حالا شما تصور کنید ک همسرم در فاصله ی ۷۵۰ کیلومتری یهو ب دلش میفته ک زنگ بزنه ب پدرش دقیقا همون موقع ک حالش بد میشه و اینطوری میفهمه حالش بد شده و خودش پشت فرمون میکف احساس کردم دست و پام سر شده چنان جیغ و هواری پشت تلفن میکرد ک بیا و ببین ، آخ خلاصه عمل انجام شد و ساعت شیش و خورده همسر رسید واقعا نمیدونم با چه سرعتی رانندگی کرده بود بهش زنگ زدم و گفتم هر حا هستی بزن بغل و ب برادرم زنگ زدم ک بره دنبالش ولش گوش نکرد و خودشو رسوند نیم ساعت بعدش پدرش از اتاق عمل اومد بیرون و گفتن عملش خوب بوده حالا باید ب هوش بیاد ک دیگه ب هوش نیومد و ۱۸ بهمن صبح ساعت ۷/۵ متوجه شدیم ک فوت کرده

اینارو ک دارم مینویسم خونه ی بابا اینام چون مراسم تو یکی از روستاهامون برگزار میشه

روناک چرا وبلاگت رو پاک کردی؟؟؟؟؟؟؟😢😢